پشت همین سه نقطه ها میمونه...
کنارت میمونم حتی اگه...
.
دوست داشتنت را جار نمیزنم!
میترسم از شکستن سکوت شب
میترسم حواسِ ماه، پرت ماهِ من شود!
میترسم از چشمک ستاره ها
از زمزمه ی باد در گوش ابر ها
میترسم از تو بگویند باهم
و من تو برای خودم
و فقط برای خودم میخواهمَت...!
جمعیتِ حاضر در راهپیمایی یهجوری کمه که واسه حمل پرچم رو سر افراد به مشکل خوردند! انقدر مردم درگیر تامین نیازهای اولیهی خودشون شدند که هیچ انگیزهای واسه حضور در این راهپیماییها ندارند! اگه هدف این دولت این بوده که مردم رو از آرمان و شعارهای اصلی نظام زده کنه، کاملاً موفق بوده! شایدم حاوی این پیامه که همونقدر که دغدغهی حمایت از مظلومین خارج از مرزها رو دارید، دغدغهمند مظلومین وطنی هم باشید! که دارند لابلای فشار چرخدندههای س
سَأَلَ رَجُلٌ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ ع فَقَالَ لَهُ: یَا ابْنَ عَمِ خَیْرِ خَلْقِ اللَّهِ تَعَالَى! مَا مَعْنَى رَفْعِ یَدَیْکَ فِی التَّکْبِیرَةِ الْأُولَى؟ فَقَالَ ع: «مَعْنَاهُ اللَّهُ أَکْبَرُ الْوَاحِدُ الْأَحَدُ الَّذِی لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ لَا یُلْمَسُ بِالْأَخْمَاسِ وَ لَا یُدْرَکُ بِالْحَوَاسِّ.»
منلایحضرهالفقیه، ج۱، ص۳۰۶
مردی از امیر مؤمنان (علیهالسلام) پرسید:
ای پسرعموی بهترین مخلوقات خداوند
بسمالله...
سلام!
+
آنفولانزا گرفتهام و توی خانه قرنطینه شدهام.
برای آدمی شبیه من که بیش از همه از جهت میزان صحبت کردن و ارتباط کلامی شبیه به آنه شرلی بودم و هستم، این قرنطینه از ابولا و جنون گاوی هم کشندهتر است!
بعد شما گمان کنید کسی از صبح بهتان بگوید که عصری خواهد آمد که چیزی را به دست شما برساند.
بعد مثلاً بعد از غروب بیاید.
بعد مثلاً یک دستهی نرگسِ کنفپیچشده توی دستانش باشد.
و کارش با شما همین باشد.
آمده باشد شما را ببیند و برای
این روزا که از سرکوچه رد میشم، هربار به تو فکر میکنم که اسمتم نمیدونستم. هزاربار توی راهرو میدیدمت و سلام نمیکردم. که یهبار توی کوچه، گمان کردم تنهام و جلوی تو رقصیدم. بعد دیدمت و برات سرتکون دادم. به تو فکر میکنم که اصلا یادم نمیاد تو مهمونی چه طوری بودی. چی پوشیدهبودی؟ اصلا میرقصیدی؟ حواسِ من که نبود.
لابد تو هم اسم منو نمیدونستی. عصرا که میرسیدم خونه، تا وقتی آسانسور بیاد، جلوی واحدی که همیشه توش مهمون بودی وایمیسادم و
از :مسافر
به :مسافر
داشتم به عادت مالوف غرغر هایی بر سر مناسک اعتباری و شادی های زوری می زدم گفتم این سال نویی برایت بنویسم اصلا یک دور زمین چرخید و ما هم باهاش که چه؟به قول شمس تو چه شدی؟ یا : ایام شمایید ... اما بالاخره هنر این است که آدمی زاد از عادت مالوف بِکَنَد . و اندیشمند آن است که اندکی عمیق تر نگاه کند و زاویه های مختلف ممکن را در نظر آورد .هر کارش هم بکنیم عید و سال جدید به نوعی سررسید است . آن هم نه سررسید مالی یا تقویمی ِیک روز دو روز سرر
جاده باریکِ سلامت روان کم جمعیت ترین جای دنیاست!
این البته طبیعیه، روان ما در کودکی خیلی آسیب پذیره و متأسفانه هم بیشتر آدمایی که بچه دار میشن، به خصوص تویِ نسل مادر پدرایِ ما و قبلتر، چندان مطالعات و تفکرات پیچیده ای پیرامون روشهای تربیتِ فرزند نداشتن! اینه که طبیعیه ما همه دیوونه باشیم!!
به نظر من دیوونگی مثلِ یه ترک روی دیواره ی وجودِ فرده، هر سرد و گرم محیط در زمان کودکی، بسته به میزان و مدتش یه ترک به جا میذاره، این ترک میتونه خیلی عم
ابر های سیاه(از سری داستان های کتاب مترسک های دیوانه)
او را دیدم با کتابی در دست خیابان را بالا و پایین میکرد
حواسش به من نبود.ولی من تمام حواسم پرتِ او بود.تا به حال او را اینچنین آشفته ندیده بودم. شاید با کسی قرار ملاقاتی داشته باشد.با دو عدد شیشه گِردِ براق بر دو چشمانش، همان اُبهت همیشگی اش را دارا بود.سراسیمه کتاب اش را بغل کرد و خیابان را رد شد.میتوانستم تشخیص دهم کتاب مورد علاقه اش است.هنوز چند صفحه ای باقی بود تا آن را تمام کند.آخری
یه روز که نباید پاک می شد...
این پست رو روزها پیش نوشتم، روزهای پایانی اسفندماه، 26 یا 27 اسفند 98بود ... آخرش یکی از اون نوشته هایی شده بود که سرشار از ایده، الهام جادو و نور هستن... اما درست لحظهی انتشار نهایی پاک شد و من هنوز به فکرشم ... سعی میکنم بنویسمش دوباره تا از فکرش بیام بیرون:
حقیقتا غمگینم اما این غم باعث نمیشه از تصورِ دیدن، شنیدن و لمس زیبایی ها ذوق نکنم. حتی همین حالا که پر از غمم، از فکرِ اینکه میتونم قرمزی طلوع و غروب رو بازم ببی
حالا عصر است و استخوان کتفم تیر میکشد. بابا رفته بیرون تا برای شام، آش بوشهری بخرد با نان داغ . مستر خواب است و خرناس میکشد. نشستهام گوشهی هال و تکیه دادهام به دیوار سرد و نمدار. دارم سوهان میخورم و برای مامان که توی بالکن ایستاده و رخت آویزان میکند ماجرای شیطنتهای صبحِ مستر و فحشی که به دکتر داد را تعریف میکنم . درِ بالکن نیمهباز است و سوز سردی درز میکند توی خانه. من جوراب و لباس گرم نمیپوشم و کم پیش میآید آستینِ مانتو و
هر سال محرم که از راه میرسید، حال و روزش به هم میریخت. عزای عالم و آدم بر دلش سنگینی میکرد. سعی میکرد به روی خود نیاورد و خود را کاملا عادی جلوه دهد، اما هیچ وقت دروغگوی ماهری نبود. بیشتر از جمعها فاصله میگرفت و در کنج تنهاییهایش میخزید. کمتر صدایی از او شنیده میشد.
هر چه امیر و دیگر رفقایش پا پِیاش میشدند که او را هم شبها با خود به هیأت ببرند، نمیرفت و هر بار با ترفندی دست به سرشان میکرد. یکی دو باری هم که به زور خفتش کردند
درباره این سایت